پنجره اتاقم را باز می کنم.احساس می کنم چون کبوتری در قفس تنگ و تاریکی زندانی شده ام.دلم می خواهد رها شوم و خودم را در آغوش پرمهر خدا بیندازم.ولی هنوز مشق شبم را ننوشته ام. باید اول تکلیفم را انجام دهم تا روی دیدنش را داشته باشم.
شن های نرم زندگی پاهایم را به بازی گرفته. به عقب که برمیگردم بی نهایت ردپاهایم را می بینم که فقط به یک هدف نقش بسته اند و آن رسیدن به آرامش در کنار خداست، حس خدا، بوی خدا، عشق خداو... .تصمیم می گیرم بنویسم و بنویسم برای خشنود ساختن خدا. پس تصمیم میگیرم دلنوشته ها و مطالبی را که به من امید زندگی و حرکت در مسیر مستقیم را می دهد، و به دوستانم هم در داشتن هدف یاری رسان است ،در مشق هر شبم اضافه کنم.مطالبم کشکول وار است و امید که در محقق شدن هدفم موثر باشد.